todo



من به همه چیز فکر می کنم . :))
در پرانتز -> این تایتل هم با اینکه از نظر مفهومی به متن مرتبطه ولی منظورم چیز دیگه ای بود :)) خیلی برام جالبه که همیشه سعی می کنم یه چیز خیلی رندوم بذارم تایتل و شروع کنم به نوشتن , ولی خیلی مواقع تایتل خیلی به متن می خوره :)) جالبه D: 


بعضی مواقع شک می کنم که باید اینجوری باشه اصن یا نه . :))
دوست دارم از یه جایی شروع کنم به فکر کردن , و اجازه بدم از اون جا به بعدشو اجازه بدم ذهنم هر سمتی دلش می خواد بره . :)) 
همین الان که اینا رو دارم می نویسم از یه مکالمه توی هواپیما شروع شد و به گربه ی امیر و کلاسای طلایی ها و این داستانا رسید :))
و باز عجیبه که همه ی اینا خیلی به هم مرتبطن :/ یعنی هر چه قدرم اون وسطا به چیزای بی ربط برسی معمولا یه تکه هایی از شروع و پایان خیلی مرتبطن :)) 
انگار بعضی مواقع ذهنتو ول کنی برا خودش , خودش سعی می کنه به یه جایی برسونتت که بهش بگی دمت گرم . :)) شاید خودت اگر می خواستی همینجوری بشینی فکر کنی , واقعا به هیچ جایی نمی رسیدی :))
بماند که من واقعا چیزی که می خواستم اولش بنویسم هیچ شباهتی به اینا نداشت :)) -> و بماند که تایتل حتی می تونه به اینم مرتبط باشه ولی بازم چیز دیگه ایه :)) 

امروز یه روزی بود که تقریبا می تونست روز خیلی بدی باشه . :)) و بود تقریبا , ولی یکی دو تا چیز کلی بودن که واقعا اجازه نمی دادن روز بدی باشه :)) 
مثلا یه چیزایی که شاید توی ذهن خودم واقعا اولویت خیلی بالایی داشتن رو انجام داده بودم, و می دونستم اگرم دارم توی یه کار دیگه ای گند می زنم , حداقل بهتر از اینه که این کار رو انجام می دادم و اون کار مهم تره رو انجام نمی دادم :)) 
و خب باعث می شد خوشحال باشم :)) 


کلا دارم سعی می کنم یه کم دستم بیاد که ذهنمو توی چی آزاد بذارم و توی چی بیخیال بشم و به چیا اصن فکر نکنم حتی :)) اگر بشه 


---------------------
به نظرت , بهترین چیز توی دنیا چیه ؟ :))

شاید چیزی نزدیک به دوساله که من یه تیک دارم :))

حداقل یه تیک که ازش آگاهم :/

خیلی بارها شده که فکرکردم و حتی تصمیم گرفتم که ترک کنم 

ولی هر دفعه قبل از اینکه بفهمم چی شده برگشته و حتی بدتر شده :))

تازگی ها , یکی از دوستام که سیگار می کشید گفت می خواد تا آخر تابستون سیگار نکشه 

و زیبایی قضیه برای من اونجا بود که با گفتن نفهمیدم , با دیدن فهمیدم تقریبا :))

و جدا از اینکه آیا واقعا تا آخر تابستون این روند ادامه خواهد داشت یا نه . حرکتش رو دوست داشتم واقعا :))

اینجوری بود که گفت سروش یه موقعی اگر بیدار بودی من رو ساعت ۴-۵ بیدار می کنی ؟ 

بعد بیدارش کردم , رفت یه سیگار کشید و برگشت , گفت دیدم تابستونه , هوا گرم شده , و فقط از روی عادت دارم سیگار می کشم و مزه نمی ده . گفتم نصف شب که هوا خنکه سیگار بکشم و تا آخر تابستون ولش کنم‌ :))

بعد دیدم که خیلی عجیبه :)) مثلا فکر کردم دیدم که وقتی بیدارش کردم واقعا خوشحال بود که این موقع شب یکی بیدارش کرده :/ 

کلا یه چیزی در این بین بود که خیلی برام قشنگ بود :))


یکم شاید انگیزه گرفتم که خودمم برای تیک خودم همچین کاری کنم . :))

به هر حال . :))‌ نمی تونم بگم برای آخرین بار . ولی امیدوارم که برای آخرین بار , سعی کنم که دیس این تیک رو بدیم و بره :))

-----------

در راستای تغییر برنامه ها هم .‌ :))

خوبه که منعطف باشیم شاید :))

یعنی در کنار اینکه روتین خفنی داشته باشی واینا , که چه قدر خوبه و فلان , بازم منعطف بودن بعضی مواقع می تونه خوب باشه :))

مثلا من می خواستم آخر هفته ی دیگه یه کار خاصی کنم , امروز فهمیدم که شاید جذاب باشه که یه کار دیگه کنم ! :)) 

و خب , خوبه که الان سعی کنم در طول این یه هفته یه جوری پیش برم که کار اولیه به فنا نره و از اون طرف بتونم اون یه کار دیگه که می خوامو انجام بدم :))

شاید خیلی بدیهی باشه . :/ احتمالا هم هست :)) ولی همین چیزای بدیهی رو احتمالا درست انجام بدیم زندگی به طور نابدیهیی جذاب خواهد شد

-------------

- مفید ترین بخش زندگیت کدوم بوده به نظرت  ؟ :))

- همش ! ( کمی مکث . ) نسبت به همش :))


the thing is , I'm always low low . or high high 
:))
------------
ماه امروز قشنگ بود
تا حد خوبی :))

البته یه دیدگاه هم وجود داره که از لحظه ای که متوجه شدم ماه قشنگه یکم بقیه روز عجیب بود . فقط یکم !

و تهش با یه دیدگاه عجیب تر تموم شد :))
زمانبندیش هم عجیب بود :))

یه چند وقتی هست که چیزای باورنکردنی زیادی هست که واقعا اتفاق دارن می افتن مثل اینکه .
باور نکردنی جنس بد منظورمه متاسفانه . :))

مثلا یکیش اینکه , بین همه ی این چیزا که می گیم آقا خوب و بد تا حدی نسبیه و کلا قضاوت نکنین و اینجور چیزا , یه مواقعی واقعا دیدم یه چیزایی که شاید فکر می کردم خوبن کاملا بد مطلق بودن :)) اصن جای نسبیتی هم این وسط نبوده . :)) 

اینا به کنار , بعضی مواقع یه چیزایی رو شک می کنم واقعی بودن یا تو خواب دیدم :))
شروعشم با این بود که از خواب بیدار می شدم , بعد خوب یه تکه هایی از خواب رو یادم بود + اینکه مثلا فلانی فلان چیز رو گفته . بعد میومدم می دیدم آقا فلانی چند دقیقه پیش پیغام داده همینو گفته دقیقا :))
درسته که احتمالا وسط خواب من این رو دیدم و با خوابم مرج شده , ولی تهش به اینجا می رسی که خودت نمی تونی جدا کنی که چی مال خواب بوده و چی نبوده . :))
از یه دیدگاه جالبه و از یه دیدگاه بد دیگه :)) هر جور که شما دوست دارین :))

--------------
اگر می شد , چه شکلی می بود به نظرت ؟ :))

سلام :))

 شاید بین تمام حرفایی که از یه نفر شنیدم , یه حرف بود که فقط یه بار شنیدم که خیلی همیشه بهش فکر می کنم :))

می گفت که , تقریبا هیچ کدوم از کارهایی که به من نسبت داده می شه , راجع به خود من هیچی نمی گن :)) نتیجه ی این بوده که من فلان جا بزرگ شدم , با این آدما وقت گذروندم , خونوادم اینجور آدمایی بودن و .

چیزایی که در مورد خود من یه چیزایی می گن اینه که وقتی از خواب بیدار می شم چی کار می کنم , وقتی که یه شکستی می خورم چی کار می کنم , با آدما چه جوری رفتار می کنم و . :))

و تهش این که ذهنیتم به دنیا و زندگی چیست در واقع :))

ولی منظورم اون ذهنیتی نیست که به خاطر آدمای دور و برت بهش رسیدی . :)) منظورم اون چیزاییه که وقتی یه اتفاقای شاید بد یا سخت بیفته که حتی فکرشم نمی کردی , واقعا چه جوری تصمیم می گیری . چی کار می کنی . :))‌ یا بر عکس حتی , وقتی همه چیز خوبه چه جوری تصمیم می گیری :)) 

یا به نوعی جاهایی که می تونی خودت تصمیم بگیری , واقعا خودت تصمیم می گیری یا برات تصمیم می گیرن . :)) 

و اینجور چیزاست که واقعا در مورد یه آدم خیلی چیزا می گه :))



پی اس : در واقع این مقدمه ای که گفتم یه مقدمه بود :))

------------

تقریبا دو ماه از تابستون مونده . :))

دارم فکر می کنم که تقریبا توی سه تا بازه ی ۲۰ روزه , سه تا چیز که دوست دارم یکم بهشون عادت کنم رو شروع کنم , و مثلا تا آخر تابستون سه تا عادت باحال داشته باشیم :))

چیزای بیشتری تو ذهنم هست . ولی احتمالا بذارم بعدش که خیلی شلوع نشه :))

بهش فکر کنیم خوبه ولی , سه تا عادت جدید خیلی کار ها می تونه کنه با آدم :)) حالا خوب یا بد 

----------------------

نوبت من نیست :))


یه نفر هست , کنار من می شینه هر روز .

کلا آدم خوب و مهربونیه :))

چهارشنبه , به طرز عجیبی خوشحال بود :))

یه وضعی اصن . :))

فرض کن یه آدمی که همیشه یه چیز کوچیک می گفتی برمی گشت می گفت چی شده , یه چیزی می گفتی و نگاه می کردی می دیدی طرف اصن تو یه دنیای دیگست و به شدت خوشحاله از اینکه تو اون دنیاست :)) بعد چند ثانیه بعد می فهمید و می گفت چی ؟ :))

جذاب بود واقعا

تقریبا یادم نیست آخرین باری رو که یه نفر رو این قدر خوشحال دیدم :))

--------------

توی همین ذهنیت ها هم , یکی از اساتید دیروز جوین شده بود تلگرام , و من فقط به خاطرات داشتم نگاه می کردم و لبخند می زدم :))

انگار همین دیروز بود D:

قراره بهش زنگ بزنم امروز :))

-------------

دیگه اینکه , بعضی مواقع ممکنه یه سری آدم رو ببینیم که واقعا یه جذابیت های خیلی زیادی دارن 

مخصوصا تفکر بیشتر مورد بحثه اینجا :)) یا حتی رفتار 

در حدی که شاید با خودم بعضی مواقع فکر کردم که حاضرم چه قدر از عمرم رو بدم برای اینکه یه چیزایی رو بفهمم :)) مثلا چی شده که فلانی اینجوریه ؟ 

ولی خوب بازم از اون چیزاییه که ممکن نیست :))

اوج کاری که می تونی کنی اینه که توی همین ارتباطی که باهاشون داری , سعی کنی یه چیزی بفهمی و در کنارش از وقت گذروندن باهاشون لذت ببری و حتی اگر شد سعی کنی خودت هم مفید باشی :))


---------

برای تک تک اتفاقات بد , می شه هر چی که می خوایم حرف بزنیم . دیلش چی بوده , چی کار کنیم اتفاق نیفته دیگه ؟ و .

ولی لطفا , زیاد با من در مورد اتفاقات خوب حرف نزنیم :)) من واقعا نه می دونم چی شده , و چرا . و چه جوری :)) 

کلا خوبه که به خصوص , در مورد این بحث بشه که چه کارایی واقعا با من بوده و چه کارایی با من نبوده :))


خیلی چیز خاصی ندارم دیگه . :))

ولی این رسید به ذهنم که , خیلی مواقع تسلیم شدن ضعف نیست :))

منظورم اون دیدگاهی از تسلیم شدنه که بپذیری یه سری واقعیات رو :)) هر چه قدرم که دوست نداشته باشی .

با ناآمیدی فرق می کنه . اینه که نخوای چیزای سخت یا حتی بد رو یه چیز دیگه ببینی :))

تهش می تونی تصمیم بگیری چه قدر می خوای از این واقعیت ها ناراحت باشی یا می خوای در راستاش چی کار کنی , ولی تا نپذیری واقعا نمی دونی چی جلوته :))


در برابر چیزای خوب + سخت هم این موضوع خیلی مطرحه :))

مثلا یه کاری می خوایم بکنیم که خیلی سخته , تقریبا در حدی که دوست داریم فعلا انجامش ندیم و مثلا تو ذهنمون یه تصوری هست که یه روزی شاید یه طور خاصی آسون باشه این کار . 

حتی با این فرض که یه روزی این اتفاق بیفته , به نظرم کار خوبی نیست :))

اگر نمی خوایم فعلا انجامش بدیم , تسلیم باشیم در برابر این واقعیت که صرفا نمی خوایم :)) نه اینکه این باور رو تو ذهنمون شکل بدیم که منتظر یه روزی هستم که . :))

"نمی خوایم" :))


و از اون طرف هم , اگر بخوایم یه کاریو انجام بدیم , وقتی تمام چیزی که ازمون می طلبه رو می پذیریم , شاید یه مقدار سخت باشه ولی خودش یه قدرت خاصی می ده بهمون ,

حداقل من اینجوری فکر می کنم . :))


به عبارتی

surrender becomes power :))


-----------------

دیشب فکر می کردم که موقع نوشتن دارم به یه چیز جدید فکر می کنم :))

رفت جلو و وسطاش بود دیدم "عیی وایی", دقیقا دارم می رسم به همونجایی که قبل از شروع کردن به این "چیزای جدید" داشتم بهش فکر می کردم :))

یکم خوشحال شدم, از این اکتشاف :)) و یکم ناراحت . 


شاید یه تفکر کلی داشته باشم که هیچ چیز هیچ وقت خیلی دیر یا خیلی زود نیست .

ولی واقعا, به این کلی نمی شه به قضیه نگاه کرد . :))

حداقلش اینه که من فکر می کنم یه سری چیزا هر چه قدر هم که درست باشن , حتی اگر توسط فردی که دارن انجام می شن کاملا درک شده باشن , بازم زوده :))

حتی مثالشم دوست ندارم بزنم . :)) 

مثلا من فکر می کنم یک فرد هر چه قدر هم که باهوش باشه , منطقی نیست یه میزان بیش از حدی اجازه داشته باشه از نظر علمی جهش کنه :))

یعنی این فقط ظاهر قضیست .

از یه جایی به بعد فکر می کنه تنهاست به احتمال خوبی :))

و شاید به خاطر فرار از این موضوع , بیشتر پناه ببره به پیشرفت و هی بیش تر جهش کنه و هی بیشتر حس کنه تنهاست :))

و خب خوبه که اگر هم این فرد می ره دنبال پیشرفت , فقط به خاطر خودت پیشرفت نره دنبالش . :)) یا حداقل یه چیزی رو پیش خودش نگه داره که اون احساس بهش دست نده که خیلی دیگه دور از دسترسه :)) دور از دسترس از نظر "وصل شدن" , "درک شدن" , "فهمیده شدن" و اینجور چیزا . :))


کلا در حالت کلی هم , متاسفانه هر چی بیشتر بری دنبال حقیقت هر چیزی , توسط تعداد کم تری درک می شی . :)) و خب باید بدونیم داریم چیو انتخاب می کنیم دیگه . :))


کلا انتخاب که زیاد داریم . ولی خب باید بدونیم که انتخاب داریم :)) ندونیم انتخاب داریم , از آدمی که می دونه انتخاب نداره وضعمون داغون تره :)) حداقل اون می دونه :/


خلاصه . 

من شاید کلیت کارهایی که کردم رو دوست داشته باشم تا حد خوبی :))

ولی واقعا , اگر برمی گشتم عقب شاید خیلیاشو خیلی دیرتر انجام می دادم :))

یه چند تا چیزم هست که خیلی نرفتم سمتشون .احتمالا بیشتر سمت اونا می بودم الان :))


شاید اگر دقیقا اون طرفی هم می رفتم , دقیقا همین نظر یا حتی نظر بدتری داشتم . :))

ولی موضوع اینه که نمی دونی اون طرف چه خبر بوده . :)) و این هم خوبه هم بد . :))

از یه طرف اگر اون طرف خیلی خوب بوده باشه احتمالا حالیت نیست که خیلی باید بیشتر از الان غصه می خوردی و این که چیزی نیست :))

اگر هم خیلی بدتر باشه خب اون طرفی نرفتی خدا رو شکر ! :))


و کلا , همین الانشم می تونی انتخاب کنی که از این جا به بعد رو می خوای کدوم طرفی بری . :))


در انتها می رسیم به این سخت خیلی با ربط ( ! ) که می گه :

those who mind don't matter

and those who matter don't mind



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tamika تاسيسات حرارتي و برودتي Bryan دانلود آهنگ جدید hazratekhezzr وبلاگ من آرکا مووی Gretchen